جدول جو
جدول جو

معنی شه بخش - جستجوی لغت در جدول جو

شه بخش
(شَهْ بَ)
نام طایفه ای است که در منطقۀ مکران سکنی دارند و پیشتر بدیشان اسماعیل زائی گفته میشد. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شفابخش
تصویر شفابخش
شفابخشنده، شفادهنده، پزشکی که بیمار را از مرض برهاند، دارویی که مرض را رفع کند
فرهنگ فارسی عمید
(شِ کَ تَ/ تِ بَ تَ / تِ)
باشندۀ در ده، اهلی. (یادداشت مؤلف). رام و خانگی. (ناظم الاطباء). قققه، زاغ ده باش. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(هََ شْ شُمْ بَش ش)
تازه روی و خندان و شاداب. (یادداشت به خط مؤلف) : انا به هش بش، ای فرح مسرور. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ بِ)
شش و بش. (یادداشت مؤلف). مرکب از شش فارسی و بش ترکی به معنی پنج، و این اصطلاحی است نرادان را آنگاه که طاس ها بنحوی نشیند که یکی را نقش خانه های شش و دیگری پنج بر بالا وروی قرار گیرد. رجوع به ’شش و بش’ و ’شش پنج’ شود
لغت نامه دهخدا
(دُ هَُ زَ)
مستی آورنده، سرور و خوشحالی آورنده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(چُ غُ دَ)
آمرزنده. غفار. غفور. گنه بخشای:
توانا و دانا به هر بودنی
گنه بخش بسیاربخشودنی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
مخفف گوهربخش. بخشندۀ گوهر. سخی:
رفتند خسروان گهربخش زیر خاک
از ما نصیب شان رضی اﷲ عنهم است.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(اُ تُ دا رَ دَ / دِ)
شفابخشنده. شفادهنده. دارویی که تندرستی آورد. (ناظم الاطباء). شافی. شفادهنده. بهبودبخش. (یادداشت مؤلف) :
ای باد از آن باده نسیمی به من آور
کآن بوی شفابخش بود دفع خمارم.
حافظ.
، نافع و سودمند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اُ رُ)
افتخاردهنده و بزرگی بخشنده و سرافرازکننده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
منزل و جایگاه شب و محل آسایش در شب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دهی از دهستان پایین رخ بخش شهرستان تربت حیدریه. دارای 465 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آن غلات و پنبه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(شَهْ بَ / بِ)
مخفف شاه بیت. بهترین بیت قصیده یا قطعه یا غزل:
محجوبۀ بیت زندگانی
شه بیت قصیدۀ جوانی.
نظامی.
رجوع به شاه بیت شود
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ گُ)
شهرنشین. ساکن شهر. حضری. مدری. مقابل بادی و بدوی و بیابان باش و چادرنشین و بادیه نشین و صحرانشین و بری. (از یادداشت مؤلف). ساکن درشهر و شهری. (ناظم الاطباء). قراری. (از منتهی الارب). عرب (ع / ع ر) . مردم تازی شهرباش. (منتهی الارب). و بجای شهرنشین بکار رفته است: عرب، گروهی مردم تازی شهرباش، عربی منسوب الیهم. (بحر الجواهر یوسف هروی). مقابل بیابان باش: اعراب، مردم تازی و هم سکان البادیه خاصه و النسبه الیهم اعرابی، و لا واحد له و لیس الاعراب جمعاً للعرب. (بحر الجواهر یوسف هروی)
لغت نامه دهخدا
شاباش در تداول عامه، سکه یا نقل که بر سر داماد و عروس نثار کنند، (از یادداشت مؤلف)، رجوع به باش شود
لغت نامه دهخدا
(شَهْ)
شاه باش. در تداول عامه، سکه یا نقل که بر سر داماد و عروس نثار کنند. نثار. رجوع به شاه باش و شاباش شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
میرآب. قلاد. (مهذب الاسماء). آب یار. اویار. آنکه شغلش آب دادن بکشت بود
لغت نامه دهخدا
تصویری از شفابخش
تصویر شفابخش
شفا دهنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آب بخش
تصویر آب بخش
میرآب، آب یار، اویار، آنکه شغلش آب دادن به کشت بود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سر بخش
تصویر سر بخش
بهره حصه بخش قسمت، آنکه سر خود را در راه هدف خویش فدا کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حصه بخش
تصویر حصه بخش
بهره بخش قسمت کننده بهره ها
فرهنگ لغت هوشیار
شفا دهنده: بشازنیتار درمانبخش پزشک یا دارویی که دیگران را شفا دهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شهر باش
تصویر شهر باش
ساکن شهر، مقابل چادر و بادیه نشینی
فرهنگ لغت هوشیار
گناه بخش: توانا و دانا به هر بودنی گنه بخش بسیار بخشودنی. (نظامی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گهر بخش
تصویر گهر بخش
آنکه گوهر بخشد کسی که گوهر نثار کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شه باش
تصویر شه باش
سکه یا نقل که بر سر داماد و عروس نثار کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تشفی، درمانگر، شافی، علاج بخش
فرهنگ واژه مترادف متضاد
انباز، حصه دار، شریک، شریک المال
فرهنگ واژه مترادف متضاد
برانداز کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
زهی، آفرین، نثار سکه های نقره بر سر داماد و یا پهلوانان
فرهنگ گویش مازندرانی
ماچ و بوسه کردن، بغل کردن و بوسیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
مرتع و چشمه ای در جنوب کدیر نوشهر
فرهنگ گویش مازندرانی